عكساي ني ني نازم...
ديشب،باباحميد شبكار بود و من و تو رفتيم مهموني خونه مامان جون و باباجون كه البته خودشونم مهمون داشتن... توراه كلي نمك ريختي و با آقاي راننده ازهردردي صحبت كردي! اينكه دوست داري اتوبوس زردببيني...اينكه ماشين آقاي راننده خسته س والبته نميدونم چطور به اين نتيجه رسيده بودي! و بعدهم باديدن آجرهاي كنارخيابون يادباباحميدت كردي كه:"داره باآجر برامون خونه ميسازه!" و حتما فكركردي اون آجرها هم مال ماست!خلاصه كلي آقاي راننده رو خندوندي...وقتي هم كه رسيديم ازم پولوگرفتي و خودت به آقاي راننده دادي خونه مامان جون هم كه باپسرخاله كلي بازي و سروصدا كردين والبته بعدازيه مصدوميت كوچيك،كمي هم گريه زاري كردي و ادامه شيطوني... تااينكه مهمونا- عموي مام...